سفارش تبلیغ
صبا ویژن

الهی چنان کن که از شهدا نه دست برداریم و نه دل ؛ نه بیش از این مدیون آنان باشیم و نه از روی خانواده شان خجل . شهید ایلیا پطروسیان

http://www.persiantemplates.com/">

اشارة عشق - منتظران را به لب آمد نفس ...
خانه | ارتباط | مدیریت |بازدید امروز:2

راجی الغفران :: 84/7/25:: 5:45 عصر

و آن بود عاشقی بی‌خبر. در کنار برکه‌ای خاموش. و ارادة آسمان چنین بود که باخبر شود. ناگه، ماهی برکه را «شور آزادی» به رقص آورد. و بدین گونه ماهی از آب بیرون جهید.

و صدای این جهش بود که عاشق بی‌خبر را متوجّه ساخت او خیره ماهی را نگریست و سودایِ «زندة‌روان» بر قلبش چیره گشت...آرزوی به چنگ آوردن ماهی، روحش را چون«چنگ» می‌نواخت غافل از آن‌که زندة‌روان خود «فراچنگ» بود...

به قصد گرفتن ماهی تلاش آغاز نمود بی‌خبر از این که، تقدیر آن بود که خود گرفتار آید. او آزمود هرآنچه آزمودنی بود و به کار بست آنچه را که به‌کار بستنی بود تا شاید ماهی به دام افتد لیک ماهی خود، دام بود دام «او» ...

اندکی ماهی در دسترس می‌نمود اما چه فایده زیرا ماهیگیر دور از دسترس بود.

برای ماهی طعمه انداخت در حالی که طعمة ماهی شده بود و خود نمی‌دانست...او می‌خواست «زندةروان» را صاحب شود امّا «زندةروان» صاحب بود بر همه چیز. می‌خواست آن را به دست آوَرَد ولی «زندةحاضر» بَر دست بود و به دست نمی‌آمد. کوشیدکه به «او» از طریق کتابها نائل شود، بی‌فایده بود. بر بالای سطح نظر انداخت و در زیر سطح اما اثری از «او» نبود.

به یاران متوسل شد، تا قدرتش افزون گردد و عزمش پر جزم، افسوس که تأثیر ننمود و از مقصود دور گشت...

و این گونه بود که عاشق بی‌خبر اشارات آن‌سو را به تدریج دریافت.

و فهمید که «او را» حتی از طریق عبادت جمع نخواهد داشت زیرا او داشتنی نبود و هر داشتنی داشته او بود و او فارغ...

شوق «زندةسیال» چنان روحش را نواخته بود که عقل با او وداع گفت و عاشق خود را به آب زد و به دنبال «آزادِ روان» دیوانه وار دست می‌رد و پا می‌زد. «آزاد» بود که هر چه شورانگیزتر طبل عشق می‌زد و جنون می‌آفرید ... بی‌فایده بودُ بی‌فایده بود.

عاشق بی‌خبر، داشت که باخبر می‌شد و آن زمان بود که «عاشق همان عاشق بود» این بار صبر «آزادی» که در بند می‌نمود و اسیر برکه، لبریز شد و نعره زد که، ای عاشق بازی بس‌است باخبر شو...

و ماهی آزاد به‌سوی آسمان روان شد. ماهیگیر دیگر ماهیگیر نبود این آزاد بود که انسانگیر شد...

آن که پیش از این ماهیگیر بود دست از آزمودن کشید، بر راهها چشم پوشید و در جستجوی «نه چیز» کوشید. دگر نیازمود زیرا او آزمودنی نبود. هوای دست یازیدن برون شد و آوای عشق ورزیدن پیچیده در درون...

و آن بود که به دنبال زندةروان، روان شد. آن خیره بود و بر عقل چیره، از فکر تهی گشت و از دام آن چه زیبا جَست!...

و ماهی رفت و عاشق چون سگی وفادار به دنبال او. «آزادِ روان» گذر کرد از راههای پهن و باریک از پیچ‌ها از پس‌ها و بس‌ها. از این قفس بدان قفس. از برکه و آبگیر از مرداب و رودخانه. «و عاشق چنان روان شد که خود مانند روان شد» نه. عین روان شد. نه نه او دیگر روان بود. چنان بود که عاشق و آزاد از یکدگر معلوم نبود.

گاه ماهی به دنبال عاشق و گاه عاشق به دنبالش. و چون آن دو دیگر یک بودند و دو ننمودند.

عاشق ماهی شد و ماهی عاشق و آن که ماند، نه این بود و نه آن پس او بود که در لایتناهی آسمان محو گشت و جز آوای روحبخش از «او» نماند. نیست شد

 


موضوعات یادداشت

::موضوعات وبلاگ::
::تعداد کل بازدیدها::

120777

::آشنایی بیشتر::

درباره صاحب وبلاگ

::جستجوی وبلاگ::
:جستجو

با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

::لوگوی من::
اشارة عشق - منتظران را به لب آمد نفس ...
::لوگوی دوستان::

::لینک دوستان::
همسفر مهتاب
بهارستان
جنه الماوی
مجنون ولایت
قافله نور
لوح دل
نغمه های عقل و عاطفه
محب فاطمه
::آوای آشنا::
::صدای خودم::
::اشتراک::
 
::وضعیت من در یاهو::
::آرشیو::
::طراح قالب::